Wednesday, March 16, 2005
بچه که بودم ٫ همه چیز رنگ داشت. آن وقت ها همه چیز بوی مادر بزرگ می داد ٫
لباسهای تمام اهل کوچه رنگی بود. آن وقتها جوئ آب میان ما و کوچه بچه هائ بالا٫
مرز میان ما و دشمن بود. جوبهای کف آلودی که به حمام خانه همسایه وصل بود یا
کوچه تنگی که به آن اشتی کنان می گفتند. خوب یادم هست مهر که می آمد و وقت
مدرسه می شد و بوی بازار وکتاب دفتر نو و چهره کودکئ غلامرضا وقتی بی کیفُ کتاب به مدرسه می امد
من اما بیشتر از تمام سالهای این عمر٫ روزهای کودکی ام را دوست دارم ومادربزرگم را
,نزدیک ِ قلب ِخاک راه می رود
میرود با تمام ِ کوچه
,حرف می زند
ع ش ق می کند , ناز می کشد
,درهر کجای آ سمان ماه می کشد
کیست کاینچنین در درون ِ من ِ خراب
آه
... می کشد
Wednesday, March 02, 2005
- look ... that tree,
flying by your window...
did you see it disappear?